نشسته بودم توی راهروی دادگاه انقلاب و کتاب میخواندم و
منتظر بودم کارم را راه بیندازند. مسئول دبیرخانه گفته بود بنشین پشت در تا صدایت
کنم. آدمها از جلویم رد میشدند و به اتاقهای مختلف میرفتند یا دنبال توالت میگشتند.
زنی ازم سراغ دفتر سرپرستی را گرفت. گفتم نمیدانم کجاست اما میدانم دفتر کل کمی
جلوتر است. چادر سیاه داشت و دمپاییهای پلاستیکی آبی پایش بود، آبی آسمانی. لهجهای
داشت که نفهمیدم مال کجاست. رفت. در اتاق دبیرخانه را میپاییدم تا بمحض اینکه
مسئولش در را باز کرد بروم سراغش، مبادا بال بزند و از دادگاه برود بیرون و دیگر
دستم حالاحالاها بهش نرسد. سربازها متهمها را اینطرف آنطرف میبردند. به بعضی
دستبند و پابند زده بودند. چرک و بوی نفس از در و دیوار شره میکرد. مطمئنم بوی
نفس آدمهایی که سی سال پیش جای من نشسته بودند یا همراه سرباز و مامور اینطرف و
آنطرف میرفتند هنوز دارد در فضای آنجا میگردد و مجالی برای بیرون رفتن پیدا نمیکند.
پنجرهای نیست یا اگر هست سالهاست باز نشده. هربار از آنجا بیرون میآیم اولین
چیزی که بهش احتیاج پیدا میکنم آب و صابون است. احساس میکنم لایهی کلفتی از چرک
و چربی روی دستها و صورتم کشیدهاند و باید سریع شسته شوند و پوستم بتواند نفس
بکشد. بیتمرکز بودم. موبایلم را دم در گرفته بودند و نمیدانستم ساعت چند است و
چندوقت است منتظرم. یکی ازم پرسید آسانسور کجاست. گفتم نمیدانم. از کس دیگر پرسید
و طرف دری را که روبروی من بود نشانش داد. نگاهم را دزدیدم. صدای گریهی بلندی
آمد. کله کشیدم و دیدم همان زنی است که سراغ دفتر سرپرست را گرفته بود. نشسته بود
پشت در یکی از اتاقها. باید میرفتم سراغش و دلداریاش میدادم؟ کمی منتظر شدم شاید
گریهاش بند بیاید یا کس دیگری پیدا شود و این وظیفه را به عهده بگیرد. مردم از
جلوش رد میشدند و فقط نگاهش میکردند. آدمی که اینجور بلند گریه میکند حتماً
دوست دارد با کسی حرف بزند. انگشتم را گذاشتم لای کتابم، کیفم را انداختم روی دوشم
و بلند شدم رفتم پیشش. بالاسرش ایستادم و دستم را گذاشتم روی شانهاش. پرسیدم چی
شده؟ گفت هیچی. با همان لهجه. هیچی خسته شدم، جوابمو نمیدن. گفتم آره لامصبا. همه
رو عاصی کردهن. صورتش خیس شده بود، پشت لبش از مو سیاه بود و مطمئنم اگر سنش را
میپرسیدم میفهمیدم بیست سال از اینی که به نظر میرسید جوانتر است. گفت صدبار
این پلهها رو بالاپایین رفتم، جوابمو نمیدن، پاهام درد گرفته. کنارش نشستم. گفتم
چیزی میخواید براتون بگیرم؟ نه. برای کی اومدید؟ برای پسرم، میخوان اعدامش کنن.
دوکیلو ازش گرفتن. گریهاش شدیدتر شد. دستم را کشیدم پشتش، برجستگی موهای بافتهاش
آمد زیر دستم. گفتم اعدامش نمیکنن، خود رئیس قوه قضائیه گفته که اعدامای موادمخدر
باید برداشته بشه، مطمئن باشید. گفت تو رو خدا؟ گفتم مطمئن باشید و همزمان چشمهایم
را بستم تا تاثیر حرفم بیشتر شود. دستهایش را به حالت دعا بلند کرد ولی معلوم بود
باور نکرده. گفتم واقعاً چیزی نمیخواید؟ گفت نه. نمیدانم اینطور وقتها چه اصراری
دارم به طرف چیز بخورانم. شاید برای اینکه خوردنی فاصلهی امنی بین او با غمش، بین
من با او ایجاد میکند. گفتم خونهتون تهرانه؟ گفت نه خرمآباد. صبح زود سوار اتوبوس
شدم اومدم عصر برمیگردم. به دستهایش نگاه کردم. یعنی با همین دمپاییها و بدون
اینکه چیزی دستش بگیرد آمده بود سفر؟ اینقدر رها و بینیاز؟ چرا باید این قضیه
بیشتر از اعدام پسرش فکرم را مشغول کند؟ پرسیدم کسی رو اینجا ندارید؟ گفت نه باید
برگردم، پسر مریض تو خونه دارم. شما برو به کارت برس. خلاصم کرد. گفتم چیزی احتیاج
داشتید من اونجا نشستم. او را در کسوت بیمار و خودم را در نقش پرستار میدیدم. گفت
باشه. برگشتم نشستم سر جایم و مطمئن نبودم که مسئول دبیرخانه در این فاصله پر
نکشیده باشد.
چهارشنبه
شنبه
رعد و برق
افرا و ارس. درخت و رودخانه. دو ماه و نیمهاند. وقتی میخواهند
گریه کنند اول حال صورتشان عوض میشود، عضلات توی هم میروند و بعد صدای گریه میآید.
مثل رعد و برق. هنوز زمینگیر بودنشان برایم عجیب است، اینکه وقتی در را باز میکنم
و وارد خانه میشوم میبینم همانجاییاند که بودند، پیچیده در پتو، تکان نخوردهاند،
مثل گلدان، مثل طبیعت بیجان. گم نمیشوند و به ارادهی خود جایی نمیروند، سرشان
را از آشپزخانه بیرون نمیآورند که سلام کنند و برگردند توی آشپزخانه ولی چشمهایشان
را باز میکنند و دست و پایشان را تکان میدهند و گریه میکنند و شیر میخورند.
حالا خنده هم اضافه شده. یکهو که بلندشان میکنم و میآیند تو بغلم و از سطح زمین فاصله
میگیرند، یکه میخورند. چشمهایشان گشادتر میشود و دستهایشان را به دوطرف باز میکنند.
بعد تماشای بیپایان دیوارها و سقف شروع میشود. هنوز هیچ آشنایی در این دنیا
ندارند، کسی را نمیشناسند و بجا نمیآورند حتا خودشان را، هنوز نمیدانند وجود
دارند و این دستها برای آنهاست و این تن آنها و صورت آنهاست. بیاراده به صورتشان
چنگ میزنند و به گریه میافتند. نیم ساعت بالای سرشان میایستم و شکلک درمیآورم
تا بتوانم خندهای بگیرم، و بالاخره معجزه اتفاق میافتد، میخندند و دست و پایشان
را به شدت تکان میدهند اما کمی بعد که غرق در افتخارم میبینم با تماشای دیوار هم
به خنده افتادهاند و اصلاً برایشان مهم نیست که کسی نگاهشان میکند یا نمیکند،
هنوز با تمام صفات انسانی بیگانهاند، نمیدانند اهمیت چیست، شرم چیست و غرور چیست
و عزت نفس چیست، نزدیکترین به حیوانات، ناتوانتر از آنها، حتا ناتوانترین موجود
زنده.
با جهان "بیواسطه" در ارتباطند، ارتباطی که دیگر
برای ما ناممکن است. نمیتوانیم "من" را که مثل پردهای بین ما و جهان
فاصله میاندازد حتا برای لحظهای حذف کنیم، نمیتوانیم خالص باشیم، اما آنها
خالصند بدون اینکه انتخاب دیگری داشته باشند. همین باعث میشود از تماشایشان سیر
نشوم.
بمحض اینکه میروند دلم برایشان تنگ میشود، به پوست تنشان فکر میکنم، به
چشمهای شفاف و درخشانشان، به بوی غیرزمینیشان، و از دلتنگی نزدیک است بمیرم، یک دلتنگی
مریض که بعضیوقتها گریه هم همراهش است. عکسها و فیلمهایی که ازشان گرفتهام را
نگاه میکنم و دلتنگی کمی التیام پیدا میکند. میدانم دلیلش چیست. دلیلش این است که
وابستهترین و محتاجترین موجوداتیاند که میشناسم. به من وابستهاند پس من با
شدت هرچه بیشتر به طرفشان کشیده میشوم. این را چندسال است که توی خودم کشف کردهام
و توی آدمهای دیگر هم دیدهام: هرچه بیشتر ترحم میکنم بیشتر وابسته میشوم. نمیدانم
اول کدامشان میآید. آدمهایی در زندگیام بودهاند که محض کنارشان ماندن و فربه
کردن وابستگیام برایشان دل سوزاندهام بدون اینکه خودم متوجه باشم. آدمهایی که
خودشان بارها گفته بودند احتیاجی به من ندارند و راست گفته بودند. ولی من مدام
ضعفهایشان را پررنگ میکردم، به جای متنفر شدن از ضعفشان، حال رقت بهم دست میداد
و دودستی بهشان میچسبیدم. از آنها موجودی آسیبپذیر میساختم که نبودن من و رفتنم
ناراحتیها و بدبختیهای زندگیشان را بیشتر خواهد کرد. ولی وقتی دیگر با هم
نبودیم، آب از آب تکان نخورد.
وقتی میشنیدم که دنیای بچهها را شگفتانگیز میدانند فکر
میکردم اغراق میکنند و به دلیل لطف زیادشان به بچههاست که این را میگویند.
حالا فهمیدهام دنیای بچهها واقعاً حیرتانگیز است، دنیایی که تا پیش از به دنیا
آمدن افرا و ارس تقریباً هیچ از آن نمیدانستم. پر از کشفیات ریز و درشت است، پر
از علتها و معلولهایی که برای ما بیگانهاند و در دنیای ما ناموجود. دربارهشان
میخوانم و میشنوم و حیرتم را دستم میگیرم و به این و آن نشان میدهم. میدانی
که بچهها در دمایی خیلی پایینتر از دمایی که ما سردمان میشود، سردشان میشود؟
میدانی هفتههای اول جاذبه اذیتشان میکند؟ صدای شرشر آب و سشوار باعث میشود
آرام شوند و بهتر بخوابند؟ اولش رنگها را تشخیص نمیدهند؟ صداهایی که میشنوند
تفکیک نشده است؟ اسم خودشان را از چهار پنج ماهگی میشناسند؟ میدانی وقتی اینطوری
گریه میکنند یعنی چه و وقتی آنطوری گریه میکنند یعنی چه؟
روزهای اول کابوس بود، مثل صاعقه خورده بودند وسط زندگی
خواهرم و ترکشها به ما هم اصابت کرده بودند. همراه خواهرم افسردگی گرفته بودم.
هیچکس حتا نزدیکترین آدمها هم نمیآمدند برای کمک، میدیدند که بیخواب است، میدیدند
که دارد از پا میافتد، اما به نظرشان چیز مهمی نبود چون فکر میکنند بچهدار شدن اتفاق
فرخندهای است و اتفاقهای فرخنده برایشان جدیتی ندارند و مشکلاتش به چشمشان نمیآید.
میگویی بیخوابی دارد از پا درم میآورد و توی صورتت نگاه میکنند و میخندند که
حالا کجاشو دیدی، عوضش شیرینه، عوضش میارزه. نگاهشان به بچهداری توریستی-تفریحی
است حتا اگر خودشان پیش از این چندبار تجربهاش کرده باشند. باید تنها از پسش
بربیایی اما از مقایسهها و توصیههایشان هم خلاصی نداری. میتوانی جان سالم به در
ببری پس لازم نیست نگرانت باشند و حتا بهتر است به نگرانیهایت بیفزایند. در عین
اینکه تعریف میکنند خودشان چه شقالقمری میکردند اعتقاد دارند تو شقالقمر نمیکنی
و پیش پا افتادهترین کار دنیا را انجام میدهی. فقط در اتفاقهای هولناکی که خطر
مرگ تهدیدت میکنند به فکر کمک میافتند.
باید تنها از پسش بربیایی. با بچهات تنهایت میگذارند و
میروند. زندگیات عوض میشود، دوستانت را از دست میدهی، دیگر کمتر توی جمعی
دعوتت میکنند، تا بتوانند از سفرهایشان کنارت میگذارند، دایره معاشرانت تغییر میکند،
ناچار به تغییر بخشی از هویتت میشوی. تشخیص دادهاند که بچهها مزاحمند، بچهها
را از تمام اجتماع بزرگسالان حذف کردهاند و جای دیگری پذیرایشان هستند. بخشی از
این اتفاق ناگزیر و هدایت نشده است چون به قول تو قبلاً خیلیها بچهدار بودند،
بچه در جمعها چیز کمیابی نبود، حالا کمیاب است و چون در اقلیت است، مثل اقلیتهای
ضعیف دیگر، برایش تصمیم میگیرند که کجا باشد و کجا نباشد. با بچهات تنها میمانی،
بچهات هم جز تو کسی را نخواهد داشت، حامی دیگری نخواهد داشت، جز تو رازش را به کس
دیگری نخواهد گفت و جاهای امن زندگیاش محدود خواهد شد به خانهی تو. تو هم که همهی
وسواست را گذاشتهای روی تربیت بچه، با توجیه تربیت او، محدودش کردهای، جلوی
ارتباط بیواسطهاش با دنیا را گرفتهای چون در هر ارتباط خطری تشخیص دادهای و
برای جلوگیری از خطر زندگی بچهات را تا میشده خلوت کردهای و شدهای زندانبان
بچهات. تو خودت را فقط ولی نمیدانی، تو حالا در جایگاه ولی فقیه نشستهای با
همان مختصات و ویژگیها. توی این دوماه و نیمی که گذشت، خیلی به همهی اینها فکر
کردم و به این نتیجه رسیدم که بهترین جایگاه را دارم، در خوشیها و سختیها شریکم،
به اندازهی خواهرم احساس مسئولیت میکنم اما کمی از دنیای او بیرونم و بعضیوقتها
هم میتوانم مرخصی بگیرم و برای خودم باشم. هنوز نشده بهش بگویم ازت ممنونم که ارس
و افرا را به دنیا آوردی و باعث شدی نگاه درستتری به بچهها داشته باشم و بچهها
تبدیل شوند به دغدغهام و چه دغدغهای عزیزتر از این؟
اشتراک در:
پستها (Atom)