چهارشنبه

نظر شما محترم و به درد نخور است


حتا یک دوست مسن هم ندارم. تنها آدم های مسنی که باهاشان ارتباط نزدیک دارم مادر و پدرم هستند. تا وقتی امیرحسن چیزی درباره ی پدرش توئیت نکرد به دوستی با آدم های مسن فکر نکرده بودم. اصلن به ذهنم خطور نکرده بود که می توانم با کسی چنددهه بزرگتر از خودم دوست باشم یا تلاش کنم برایش. انگار برایم بدیهی است که نباید با آدم مسن دوست شوم، باید فقط به او احترام بگذارم. نوشته بود: "بابام زنگ زده کجایی پسر؟ میگم خوابم. میگه پاشو با آژانس بیا حوصله‌مون سر رفته."

دلم نمی خواهد آدم محترمی باشم. آدم محترم برایم معنی عتیقه و بلااستفاده و دکوری می دهد. حتا به این فکر می کنم که شاید کار درستی نباشد تو اتوبوس تا آدم مسنی دیدم بلند شوم که بنشیند. انگار تایید کرده باشم پیرها مطلقن ناتوان هستند. حتا می تواند توهین آمیز باشد. بیا تو که نمی توانی سرپا بایستی و بهت فشار می آید بشین، من که جوان و قوی هستم بایستم چون من طوریم نمی شود. شاید اگر از سن و سال دارها بپرسم که نظرشان درباره ی این کار چیست بیشترشان موافق باشند و آن را نشانه ی احترام بدانند چون بهش عادت کرده اند و برایشان درونی شده اما هرچه فکر می کنم به نظرم غلط مصطلح می آید. این احترام به آدم مسن زورچپان می کند که ناتوانی اش را بپذیرد و دست کمک جامعه را که به طرفش دراز شده بگیرد. منظورم این نیست که مطلقن باید وضعیت آدم مسن را نادیده گرفت اما تصمیم گرفته ام در اتوبوس فقط به این دلیل که طرف موی سفید و صورت چروکیده ای دارد از جایم بلند نشوم که بنشیند، اگر دیدم ایستادن دارد اذیتش می کند این کار را بکنم.

احترام توخالی همه جا بین من و مسن ترها قرار می گیرد. چیز خوش آب و رنگی است اما بی رحم و مستبد است. دور می کند و نادیده می گیرد و جایی برای گفت و گو نمی گذارد. مادرم نظرش را به من تحمیل می کند و من باید با احترام قبول کنم. یا یادم داده اند وقتی چیزی را قبول ندارم بگویم عقیده ی شما محترم است. معنی واقعی اش این است که عقیده ی شما به درد من نمی خورد، بهتر است آن را برای خودتان نگه دارید. هر دو یک کارکرد را دارند و من دومی را ترجیح می دهم چون ریاکاری اولی را ندارد.

حرف یاسمینا رضا را در نمایشنامه ی خدای کشتار خیلی قبول دارم. " فایده ای نداره که آدم محترم باشه. احترام یک چیز بی معنیه که فقط آدمو ضعیف و بی دفاع میکنه."

هنر سیر و سفر


وسایل و اشیای خونه باهام دشمنی می کنن. هنوز یک هفته از گردگیری نگذشته می بینم یه لایه خاک رو همه چی نشسته. بشقابا و قاشقایی که با چه دقت شسته بودمشون می بینم لک چربی بهشونه. زیر گازو روشن می کنم، میرم توالت و برمی گردم می بینم کتری آب بالا آورده، حسن یوسفا که پریروز بهشون آب داده بودم و سرحال بودن کاملن پلاسیده ن، تو حموم هرچی زور می زنم شیر آب سرد باز نمی شه، نونی که دیروز خریده بودم کپک زده و غیرقابل خوردن شده، ظرفی که بهش کاری ندارم از بالای کانتر بیخود میفته می شکنه، بوی بد میاد از آشپزخونه ولی هرچی می گردم منشأش رو پیدا نمی کنم، آبگرمکن بیخود خاموش می شه. فقط کامواها باهام خوبن. هر رجی که می بافم کلی به طول بافتنی اضافه می شه، هرجا نشسته باشم بدون اینکه نگاه کنم دست می کشم و میل رو پیدا می کنم.

غصه ی این همه آبغوره ای که مامانم داده و دارن کپک می زننو دارم ولی نمی دونم چی کارشون کنم. مثل بابامم. وقتی مامانم یخچال بیست ساله مونو رد کرد رفت، بابام تا چند روز بغ کرده بود، طرف یخچال جدیده نمی رفت. وسایل خونه حکم موجود زنده و حیوون خونگی رو دارن براش. ولی نمی ذارن اینا.

سه‌شنبه

تو سایه ی سبز میراث یک باغ


ساعت نزدیک چاهار بود و هنوز ناهار نخورده بودم. دوست داشتم یک جای جدید، غذای خوب و ارزان بخورم، چه انتظار سخت و تقریبن محالی. بهم پیشنهاد رستوران شاندرمن و ساندویچ فرد بلوار را دادند. به بلوار نزدیک بودم. خیابان فلسطین را رفتم پایین و رسیدم بهش. ساندویچی را دیدم ولی نفهمیدم این همان فرد بلوار است. ازش قبلن بندری خریده بودم و کیف کرده بودم. صبح ها از کنارش رد می شوم و آدم هایی را می بینم که ساعت هشت با جدیت ساندویچ می خورند. گفتم پیاده بروم و سری هم به شاندرمن بزنم.

از پیاده روی وسط بلوار رفتم. بلوار کشاورز تنها خیابان در تهران است که وسطش پیاده رو دارد؟ اگر جای دیگری هم هست نشانم بدهید بروم آنجا را هم متر کنم. هوا ابر بود. برگ ها زرد و قرمز و سبز به هم پیچیده بودند. انگار پیاده رو را آب و جارو کرده بودند که برق می زد. روی نیمکت ها تک و توک آدم نشسته بود. چند نفر را دیدم که روی چمن خیس نشسته اند و توی ظرف های یک بار مصرف غذا می خورند. گربه ای هم کنارشان نشسته بود و ظرف یکبار مصرفی جلویش بود. انگار زودتر از بقیه شان دست از خوردن کشیده بود. نشستم روی نیمکت روبرویشان. بلند شدند ظرف ها را برداشتند و راه افتادند و گربه هم کنارشان راه افتاد. کارگرها داشتند جوب بزرگ بلوار را تمیز می کردند. یاد بهمن افتادم که بهم گفته بود وقتی دارم توی پاییز تهران قدم می زنم یادش بیفتم. نمی دانستم همین که یادش افتاده ام بس است یا نه. آیا باید برگی چیزی هم جمع کنم بدهم به مسافر ببرد برایش؟ چطور است عکس بگیرم برایش بفرستم؟ دوربین همراهم نبود. تازه عکس این همه را حیف و میل می کند.

بلند بلند ابی خواندم: تا تو جلوه کردی ای سایه ی خوب، مهربون با یه بغل سبز و آآآآآب. کاش شایعه اش پخش می شد که ابی این را در وصف بلوار کشاورز خوانده است. شکمم خالی ولی حال خوبی بود، ببین اگر سیر بودم چه عیشی می شد. توی این خیابان برای عابر پیاده چه ارج و قربی قائل شده اند، انگار عابر پیاده بودن شغل انبیاست. راه افتادم و رسیدم به هتل بلوار که رستورانی هم به همین اسم پایینش دارد. رفتم طرفش و از پشت شیشه تو را نگاه کردم. خیلی شیک و پیک بود. شاندرمن همین است؟ بعدن فهمیدم نه شاندرمن آن طرف خیابان است. چند نفر این طرف و آن طرفش پشت میزها داشتند غذا می خوردند. سعی کردم با یک نگاه بفهمم چه می خورند اما نشد. همان موقع دوتا گارسن خیلی شیک و کراوات زده آمدند طرفم. دست یکی شان دیس سیب زمینی سرخ کرده بود. این یکی دیس را از آن یکی گرفت و گذاشت روی میزی که کنار پنجره بود و به مشتری ها که دوتا دختر جوان چادری بودند لبخند گل گشادی زد. بی خیال بابا. رفتم تو منو را گرفتم و آمدم بیرون. چیزی نداشت که خیلی هوسش را داشته باشم جز همان سیب زمینی ها که توی منو نبود. راه رفته را برگشتم. رسیدم به ساندویچ فرد بلوار و رفتم تو و منویی که روی دیوار بود را نگاه کردم. در اوج کمال طلبی هیچ کدام را نپسندیدم. خرید کردم آمدم خانه و سوپ پختم.

شنبه

یک مرحله قبل از باور کردن یا نکردن


اردیبهشت ماه پدر دوستم را در نمایشگاه کتاب دیدم. غرفه خیلی شلوغ بود. او آن طرف پیش خوان ایستاده بود و من بین جمعیت. برای اینکه صدایمان به هم برسد باید داد می زدیم. حرف های معمول زدیم، احوالپرسی و تعارف کردیم. ازم پرسید که دیگر مشکلی برایم پیش نیامده؟ گفتم فعلن نه. گفت ما هم اون چیزایی رو که گفتن باور نکردیم. منظورش فیلمی بود که از پرس تی وی و بیست و سی پخش شده بود. گفتم چیو باور نکردید؟ شاید سوالم را نشنید یا شاید نخواست جواب دهد، حرف عوض شد. خداحافظی کردم و از غرفه آمدم بیرون. ناراحت شده بودم. به خیالش بهم لطف کرده بود که باور نکرده بود، حالا داشت سرم منت می گذاشت وگرنه دلیلی برای گفتنش وجود نداشت.

چندبار دیگر هم مشابهش را از آدم های دیگر شنیدم. یکی گفت ما به شما افتخار می کنیم، اصلن نگران آن چیزهایی که پخش شد نباش. در یک جمعی بهمان اطمینان می دادند که می دانند همه ی آن حرف ها زیر فشار زده شده و یک کلمه اش را هم باور نمی کنند. چند هفته پیش دوستم بهم گفت که اصلن نمی خواهد آن فیلم ها را ببیند؛ فیلم ها ناراحتش می کنند.

خیلی ها یک بار برای همیشه در مورد فیلم هایی که در زمان بازداشت از متهمان گرفته شده و با عنوان اعتراف از تلویزیون پخش شده تصمیمشان را گرفته اند: فیلم ها تحت فشار گرفته شده و گفته های متهمان هیچ ارزشی ندارد. کاش کسانی که گفتند نگران نباشم چون می دانند که این ها سناریوهای از قبل نوشته شده است دوباره فیلم ها را می دیدند. ما در آن فیلم ها به چه اعتراف می کردیم؟ فیلم ها را مونتاژ و سرهم بندی کرده بودند. در مورد من  جوری حرف ها را کنار هم چیده بودند انگار دارم درباره ی زمان حال حرف می زنم در حالی که حرف ها مربوط به شش سال پیش است. اما گیرم حرف ها مال همین حالا باشد و ملاک همان فیلم های سرهم بندی شده.  توی همان هم من داشتم  درباره حرفه ام حرف می زدم و به سوال هایی که مربوط به حرفه ام یعنی روزنامه نگاری بود جواب می دادم؛ درباره ی روند کار با یک رسانه. آیا در نظر شما هم که نگاه حکومتی ندارید روزنامه نگاری و  کار با یک رسانه کار اشتباهی است که آن را باور نمی کنید؟ آیا اظهار نظر درباره ی فعالیت یک رسانه جرم محسوب می شود که می گویید این سناریو از پیش نوشته شده و تحت فشار اجرا شده؟

ناراحتم از اینکه بعضی مثل ربات در این باره فکر می کنند، جایی برای دفاع و تحلیل باقی نمی گذارند. تا می آیی حرفی بزنی یا توضیحی بدهی صدای هیس هیس کردنشان بلند می شود. پیچ و مهره را خیلی راحت با هم چفت کرده اند و تکلیفشان روشن است. توی ذهنشان ماجرا را ساده کرده اند و به خیال خود به فرمول درست و اخلاقی و بی نقص رسیده اند.  راضی اند و زیر بغل تو هم هندوانه می گذارند که چیزی نگو، ما همه چیز را می دانیم و تو قهرمانی، تو که چریک نبودی تاب بیاوری. اگر بگویی نه این اعتراف نبود، مصاحبه ای بود که زیر فشار هم گرفته نشد بهشان برمی خورد، پیششان بی اعتبار می شوی، به خیالشان ترسیده ای و داری از قدرت نامشروع دفاع می کنی. برای سازندگان هم چه چیز از این بهتر؟ یک بار محتوایی درست کرده اند که مردم را ترسانده و حالا هرچه دلشان بخواهد توی همان قالب اولیه می ریزند و واکنش قابل پیش بینی و دلخواهشان را که علاوه بر خیلی چیزهای دیگر، ترس مردم و بی اعتبار شدن آدمهایی است که جلوی دوربین رفته اند، می گیرند. کاری کرده اند که دیگر گوش ها نمی شنود و چشم ها نمی بیند. کاش اینجوری نباشیم. اینجوری مغزمان کپک می زند. 

(بدیهی است که ماجرا را به موارد مشابه دیگر تعمیم نمی دهم. دارم از تجربه ی خودم حرف می زنم.)