شنبه

رفت لب حوض ماهیا


پونصد تومنی داره تو زندگیم نقش معناداری بازی می‌کنه، فرقی هم نمی‌کنه تورم چقد باشه. امروز رفتم از داروخونه‌ی نزدیک خونه‌مون کرم ضدآفتاب بخرم. داروخونه‌داره بعد اینکه از زندان اومدم منو شناخته بود، یواشکی بهم گفته بود شما همونی؟ گفته بودم بله همونم. از اون به بعد هربار می‌رم باهام چاق‌سلامتی گرمی می‌کنه. کرمی که دفعه‌ی پیش خریدم بیست و پنج‌هزار تومن شده سی و نه هزار تومن. گفتم وای چقد گرون شده. خندید گفت الان لابد پیش خودت می‌گی همونجا می‌موندم به‌صرفه‌تر بود. گفتم آره اونجا همه‌چی مجانیه. یه مشتری که تازه رسیده بود گفت البته از اونجا بیای بیرون باهات حساب می‌کنن. گفتم اینم درسته. جل‌الخالق که "اونجا" برای همه یه معنی داره. کرمو خریدم و داشتم از در می‌یومدم بیرون که داروخونه‌دار صدام کرد. گفت ما به مشتریای ویژه‌مون یه کم تخفیف می‌دیم. یه پونصدی گرفت جلوم. چی‌ می‌گفتم؟ گرفتم و تشکر کردم.

بار دوم از محل کارم اومده بودم بیرون. هوا مثل امروز بارونی بود. یه خانم خیلی مسن تو پیاده‌رو جلوی قنادی فرانسه زمین خورده بود و از دماغش خون اومده بود و چادرش خونی شده بود. سرش گیج می‌رفت. بلندش کردم و رفتیم با هم درمانگاه و سرم زد. فکر کنم زمان طولانی در حدود سه چار ساعت با هم بودیم، چراشو یادم نمی‌یاد. از درمانگاه اومدیم بیرون و داروهاشو از داروخونه گرفتیم و رسوندمش دم خونه‌شون که همون نزدیکی بود. وقتی داشت از در خونه می‌رفت تو کیف پولشو از زیر چادرش آورد بیرون، زیپشو کشید و یه پونصدی درآورد و گرفت جلوم. تا اومدم چیزی بگم دیدم چشماش پر اشک شده و می‌گه مدیونی قبول نکنی. گرفتم و گذاشتم جیبم.

بار اول از دانشگاه می‌رفتم خونه. از دم دانشکده اقتصاد علامه داشتم رد می‌شدم برم سمت ایستگاه اتوبوس که یه پسره جلومو گرفت و گفت معلم ریاضی‌شون گفته باید مادرشو ببره مدرسه وگرنه سر کلاس راهش نمی‌ده. گفت به معلممون گفتم مامانم مریضه و خواهرمو می‌یارم. تو بیا جای خواهرم برو پیشش. مدرسه‌هه تو کوچه‌ی پشت دانشکده اقتصاد بود و هنوزم هست. رفتیم با هم دم دفتر پیش معلم ریاضی. معلمه شروع کرد بد و بیراه گفتن به پسره. منم دم به دمش دادم که شک نکنه. گفتم آقا تو خونه هم همینجوریه، مامانم خیلی شاکیه از دستش. پسره بر و بر منو نگاه می‌کرد. بعد طبق معمول این جلسات گفتم شما حالا این‌دفعه رو ببخشید. گفت باشه. داشتم از در دبیرستان می‌یومدم بیرون که پسره یه پونصدی گرفت جلوم. گفتم برو بچه پررو.

تحریم یه اسم شیک واسه جنگه


واردات داروهای بیماری‌های خاص به خاطر تحریم‌ها قطع یا کم شده. مواد اولیه‌ی خیلی از داروها هم دیگر نمی‌رسد. دارویی که قبلا می‌شد راحت و ارزان (البته به نسبت شرایط حالا) تهیه کرد، حالا با قیمت خیلی بالا و با سختی گیر می‌‌آید یا اصلا گیر نمی‌آید. کسی را می‌شناسم که چندروز یک‌بار باید برای خرید آمپول چهارمیلیون تومان پول بدهد و با وجود این ممکن است یک هفته بگذرد و آمپول به دستش نرسد. با وجود تحریم‌ها، بیمارها خیلی زود به خط فقر می‌رسند، خیلی دیرتر درمان می‌شوند، خیلی زودتر می‌میرند.

تحریم احتمالن برای ما در گران شدن جنس‌ها خلاصه می‌شود، ولی دارد جان آدم‌های زیادی را می‌گیرد. در جنگ و حمله‌ی مسلحانه اگر یک‌نفر بمیرد، مردنش مهم است، تبدیل به خبر می‌شود، درباره‌‌اش موضع‌گیری می‌کنند، اما الان معلوم نیست چقدر آدم بر اثر تحریم‌ها مرده‌اند، جان سپرده‌اند، کشته شده‌اند. جنگ کشتار پرسر و صداست و تحریم کشتار بی‌صدا. انگار برای جنگی که دارد اتفاق می‌افتد صداخفه‌کن گذاشته باشند. برای ما که هنوز گرفتار بیماری‌های خاص نشده‌ایم نه، اما برای آنها که گرفتارند شاید تحریم بی‌رحمانه‌تر از جنگ باشد چون با مشکلشان تنها مانده‌اند، چون مشکلشان شخصی است، چون نشانی ازشان توی خبرها و تحلیل‌ها و بیانیه‌های حقوق بشری نیست.

می‌خواهند اختلافات را مسالمت‌آمیز حل کنند. مسالمت‌آمیز یعنی آدم‌ها بمیرند و صدایش درنیاید. دردآور است که جماعتی با تحریم موافقند. چون در ظاهر قرار است به حکومت فشار بیاورد، سکوت کرده‌اند و فکر می‌کنند اگر علیه کارهای آمریکا و غرب موضع بگیرند، دارند به جمهوری اسلامی حال می‌دهند. وقایع را برای خودشان ساده کرده‌اند: "دشمن دشمنم، دوستم است"، نه به دلیل فکر می‌کنند و نه به نتیجه.

شاید بشود به‌جای بهت‌زده نگاه کردن، کاری کرد. مثلن در خارج از ایران آدم‌ها را جمع کرد جلوی دفتر سازمان ملل، سازمان‌های حقوق بشری و اعتراض کرد، از وضعیت بیمارهایی که تحریم دارد جانشان را می‌گیرد به خبرگزاری‌های بزرگ گزارش داد، آدم‌های اسم و رسم‌دار را با خود همراه کرد، کمپین یک میلیون امضا، ده میلیون امضا برای پایان دادن به تحریم دارو راه انداخت. (واردات دارو را تحریم نکرده‌اند اما با تحریم بانک‌ها و ناممکن شدن نقل و انتقال پول خرید دارو هم سخت یا غیرممکن شده.)

سه‌شنبه

یک لبیک تا استیک


رفتم ببینم می‌تونم گوشت استیکی بخرم و به جای رستوران رفتن و سی تومن پیاده شدن این حشر رو این بار تو خونه بخوابونم یا نه. رفتم اون مغازه‌ گنده‌هه تو ملاصدرا. گوشتا رو تو سس‌های مختلف خوابونده بود. بالا سر هر تشت اتیکت گذاشته بود: کباب بلغاری، کباب یونانی، کباب مکزیکی، ایتالیایی، بنگالی. ابتکاری‌تر بود بالا سر هر کدوم پرچم کشور مربوط رو می‌ذاشت. چند رقم هم شنیسل داشت. گوشتای استیکی هم برا خودشون یه گوشه تلنبار شده بودن و هر کیلو دور و بر سی‌تومن بود. اقتصادی بود خریدنشون. هر کیلو احتمالن سه چار تا استیک می‌شد و می‌تونستم چندین بار حشرم رو بخوابونم اما من بنده‌ی دمم. اگه قرار باشه بالاخره این سی‌تومن از جیبم بره ترجیح می‌دم سریع خودم رو برسونم به زرچ و معطلش نکنم. می‌شد بگم یه دونه از اون تیکه‌ها رو بکش من ببرم اما روم نشد، یعنی نه که روم نشه، خودم باهاش راحت نبودم. تصویر خودم رو که یه دونه استیک انداخته تو پلاستیک و بدو بدو داره می‌ره خونه که بندازدش تو ماهی‌تابه دوست نداشتم،‌ تصویر گربه‌ای رو پیش چشمم می‌آورد که گوشت به دندون گرفته و داره از همه فرار می‌کنه تا یه گوشه‌ی دنج برا خوردنش پیدا کنه. اگه همون موقع مهمون می‌رسید چی؟ وایسادم به گوشتا زل زدم و از این تشت به اون تشت رفتم و دست خالی اومدم بیرون.

قانون این نیست که وقتی وسعت به استیک نمی‌رسه بری همبرگر بخوری چون از یک جنسند، به نظرم این، شیوه‌ی خیلی بنجلیه برا ارضا شدن، خیانت به آرمان‌هاست. می‌شه به جاش تخم ریحون خرید و تو گلدون خونه ریحون کاشت. همین‌کارو کردم.