چشمهای مامان ضعیف بود. دکتر عینک داده بود و گفته بود وقتی میخوای چیزی پاک کنی، وقتی میخوای تلویزیون نگا کنی، چیزی بخونی، بزن. عینک ولی برایش عذاب بود. نمیزد. میگفت به صورتم فشار مییاد. دور چشمم درد میگیره. دماغم درد میگیره. صورتم سنگین میشه. با دندان مصنوعی هم مشکل داشت. بیشتر وقتها چانهاش نزدیک دماغش بود. س و ش گفتنش عجیب غریب بود. به هفتسین میگفت هفتسین. به شام میگفت شام. به چار مغز میگفت چارمغز. برای عید آجیل خریده بود. آجیلها تخمه ژاپنی نداشت و برای پیدا کردن پسته باید کمیته تشکیل میدادی. به جایش پر بود از کشمش و بادام زمینی. از این کشمش درشتها و بادام زمینی خام. میگفت چشمهایش ندیده و آجیل را بهش انداختهاند. نشسته بودیم کشمشها و بادامزمینیهای آجیل را سوا میکردیم. آجیلها از نصف هم کمتر شد. هی میگفت سوا نکنید. کیلویی هشت هزار تومن پولشونو دادم. یارو بهم گفت درجه یکه. چارمغزه. وقتی میگفت چارمغز آب دهانش پرید روی صورتم. لثههایش را خیلی فشار داده بود. گفتم خودت هم که نمیتونی بخوری اینا رو. خندید. شک کردم. دروغ گفته بود؟
دوشنبه
از آدمی که نیست
اینطوری بود که وقتی از کاری که کرده بود شکایت میکردم، از کاری که مشابهش را خودم هم انجام داده بودم، نمیگفت تو خودت هم همینکارو کردی. اگه درست نیست پس چرا خودت انجام دادی. دلایلش مستقل بود از من. از کارهایی که آدمهای دور و برش میکردند. خودش را به واسطهی اینکه همان کارهایی را میکند که همه میکنند تبرئه نمیکرد. برایت توضیح میداد دلیل کاری را که کرده بود یا نمیداد و لکنت میگرفت، ولی اشتباهات تو را به رخت نمیکشید تا خودش را نجات دهد. دوست داشت اگر شنا بلد نیست غرق شود، با دست و پا زدن، زنده ماندن را نمیخواست. شاید چون میدانست با دست و پا زدن نمیشود زنده ماند. تقلا نمیکرد. غلط مصطلح توی بساطش نبود.
گذشته برایش سند نبود. دلیل اثبات چیزی توی امروز نبود. پرونده درست نمیکرد. شاید همانجا و با همان اشتباه برایش تمام میشدی اما وقتی قرار میشد باشی اشتباهی را که دوسال پیش، یک هفته پیش، دو روز پیش کرده بودی به رویت نمیآورد. اگر در مقابل اشتباه دوسال پیشت سکوت کرده بود، سکوت و گذشتش را وقتی همان اشتباه را امروز تکرار میکردی، به رخت نمیکشید. اشتباه امروزت را نمیگذاشت روی اشتباه دیروز. زباله نگه نمیداشت تا بوی گندش هم خودش را اذیت کند هم تو را.
موجود نیست. اگر هم باشد لابد همیشه متهم و بازنده و باورنکردنی.
سهشنبه
اندام
چندسال پیش با الهه رفته بودیم پیش شهرام ناظری. میخواستم باهاش مصاحبه کنم. تا آن موقع مرا ندیده بود. تلفنی حرف زده بودیم و دعوایمان شده بود و گفته بود از من شکایت میکند. یکی دوسال گذشته بود و دوباره زنگ زده بودم برای مصاحبه و گفته بود بروم پیشش. به محض اینکه رسیدیم به الهه گفت مرضیه شمایی؟ الهه گفت نه ایشونه. مرا با چشمهای گرد شده نگاه کرد و گفت تویی که پدر منو درآوردی؟ منظورش این بود که چرا به رغم اینکه فکر میکرده غول بیشاخ و دمی هستم، اینقدر ابعاد کوچکی دارم.
چند روز پیش برای صحبت دربارهی کاری رفته بودم جایی. بردندم پیش رئیس. خانم محجبهای بود که در محیط کار دمپایی پا میکرد. تا من را دید گفت شما با این جثهت این گزارشا رو مینویسی و انقد آتیش میسوزونی؟ خودش درشت و ورزیده بود. مدام سرتاپای مرا نگاه میکرد و باورش نمیشد.
نگاه عمومی همین است. یعنی این نگاه را درجاهای مختلف و از همهجور آدمی دیدهام. اگر حرف گندهای بزنی هیکلت هم توی ذهن آدمهایی که ظاهرت را ندیدهاند، به همان اندازه بزرگ میشود. این نگاه از جایی آمده که میگوید در نهایت همه چیز به جنگ فیزیکی میکشد و اگر گنده نیستی و نمیتوانی وقت کتککاری مشت بزنی باید زبانت را غلاف کنی. ترازو تو دست خیلیهاست. نازنین خسروانی که بازداشت شده بود کم نبودند کسانی که دربارهی جثهی ریزش مرثیهسرایی کردند و گفتند نازنین که فقط چهل کیلوئه. اون دیگه چه تهدیدی میتونست برای حکومت باشه؟ انگار هرچه گندهتر تهدیدآمیزتر. نبرد تنبهتن درناخودآگاه آدمها، آدمهایی که خودشان را پارهپوره میکنند تا ثابت کنند قائل به گفتوگو هستند جای همیشگی دارد. اینها هم شواهدش. یک عمر است که حرفهایم با هیکلم قیاس میشود.